دیو و دلبر



دیو و دلبر 
وزی روزگاری در یک سرزمین دور افتاده شاهزاده جوان و زیبایی در یک قلعه بزرگ و  قشنگ زندگی می کرد . شاهزاده هر چه آرزو می کرد به دست می آورد ، ولی او بسیار ظالم و خود خواه بود . در یک شب سرد پیرزن فقیری که به دنبال پناهگاهی می گشت به قلعه آمد ، اما شاهزاده زشتی او را مسخره کرد و پیرزن را از در راند.

 روزی روزگاری در یک سرزمین دور افتاده شاهزاده جوان و زیبایی در یک قلعه بزرگ و  قشنگ زندگی می کرد . شاهزاده هر چه آرزو می کرد به دست می آورد ، ولی او بسیار ظالم و خود خواه بود . در یک شب سرد پیرزن فقیری که به دنبال پناهگاهی می گشت به قلعه آمد ، اما شاهزاده زشتی او را مسخره کرد و پیرزن را از در راند . پیرزن که در واقع جادوگر بود تصمیم گرفت درس عبرتی به شاهزاده بدهد و او را به شکل یک حیوان زشت در آورد و قلعه را با تمام ساکنانش طلسم کرد . ولی دو هدیه هم برای شاهزاده به جا گذاشت : یک آینه سحر آمیز که می توانست با آن دنیای اطرافش را ببیند و دیگری یک غنچه رز جادویی بسیار زیبا .

طلسم فقط در صورتی باطل می شد که شاهزاده یاد بگیرد چگونه دیگری را دوست داشته باشد و عشق او را به خود جلب کند وگرنه برای همیشه زشت می ماند . در یک روستا در نزدیکی آن قلعه دختری دوست داشتنی به نام بلی با پدرش زندگی می کرد . پدر او موریس یک مخترع بود . بلی دختری مهربان و نجیب و بسیار زیبا بود . گاستون ، زیبا ترین و مغرورترین مرد روستا تصمیم گرفت با بلی ازدواج کند او درخواستش را رد کرد .

چرا که به نظر بلی او فرد متکبری بود . روزی پدر بلی سوار بر اسب با وفایش به نام فیلیپ شد تا آخرین اختراعش را برای عرضه در نمایشگاه ببرد . آنها وقتی از میان جنگل گذشتند مه سردی پایین آمد و آنها ناپدید شدند . ناگهان موریس و فیلیپ صدای زوزه گرگها را شنیدند . فیلیپ که وحشت زده بود شیحه ای کشید و از جا پرید و موریس به پایین پرت شد اسب از شدت ترس پا به فرار گذاشت و موریس مجبور شد به تنهایی راهش را ادامه دهد که ناگهان پای او لیز خورد و به پایین تپه ای افتاد و خود را در مقابل قلعه بزرگی یافت و به خیال آنکه درون قلعه در امان خواهد بود وارد قلعه شد .

آقای موریس از خوش آمد گویی اشیای طلسم شده بسیار شگفت زده شد . آقای شمعدان خانم ساعت ، قوری و پسرش . آنها همگی مشتاق بودند موریس را کمک کنند ولی از ارباب خود شان می ترسیدند زیرا او اجازه نمی دادبه هیچ عنوان مهمانی وارد قلعه بشود . در همین موقع ارباب زشت وارد شد و با خشم فریاد زد : غریبه ها حق آمدن به اینجا را ندارند . سپس او را گرفت و زندانی کرد . وقتی فیلیپ تنها به خانه برگشت بلی فهمید که باید برای پدرش اتفاقی افتاده باشد و سوار بر فیلیپ شد و به او گفت مرا پیش پدرم ببر .

فیلیپ وفادار ، با وجود خستگی زیاد اطاعت کرد و بلی را به قلعه ارباب زشت برد بلی داخل قلعه شد و پس از مدتی سرگردانی در دالانهای قلعه پدرش که بسیار ترسیده بود و می لرزید ، درون سلول کوچکی پیدا کرد . ناگهان صدای خشنی را شنید که گفت او زندانی من است . بلی با شجاعت گفت : اجازه بدهید تا پدرم برود . شما می توانید مرا به جای او نگه دارید .

آن حیوان زشت قبول کرد و گفت : ولی باید قول بدهی تا برای همیشه اینجا بمانی . بلی نیز پذیرفت و بدین ترتیب پدرش آزاد شد . بلی از وضع اتاق حیوان زشت خشکش زد . اطاق بسیار کثیف و پر از لباسهای پاره و اشیای شکسته بود . تنها چیز زیبا ، آن غنچه جادویی در زیر اتاقک بلوری بود . بلی وقتی خواست به گل دست بزند آن حیوان زشت با عصبانیت فریاد کشید : تو با چه جراتی به اطاقم آمدی ! فورا از اینجا برو  ! بلی بر خلاف قولش برای ماندن در قلعه ، در آن شب برفی از آنجا گریخت .

بلی و فیلیپ به سرعت از آنجا دور شدند ولی در جنگل مخوف و مه آلود گرفتار گرگهای وحشی شدند . درست وقتی فکر می کردند کار آنها تمام شده است صدای غرش مهیبی در فضا پیچید . آری آن حیوان زشت برای نجات بلی آمده بود . نبرد سختی سرگرفت و او تمام قدرتش را بر علیه آنها به کار برد و گرگهای شکست خورده ، ناله کنان گریختند . وقتی بلی دید که آن حیوان زشت مجروح شده است ، به قلعه برگشت و از او پرستاری کرد تا زخمهایش بهبود یابند . و این سرآغاز یک دوستی گرم بین آنها بود . ولی بلی بسیار دلتنگ پدرش بود.

حیوان زشت آینه جادویی را در اختیار او قرار داد و گفت : این آینه هر چه بخواهی به تو نشان خواهد داد . بلی وقتی در آینه نگاه کرد پدرش را دید که در سرمای جنگل مریض و سرگردان به دنبال او می گردد فریاد زد : من باید به پدرم کمک کنم آن حیوان زشت طاقت دیدن ناراحتی بلی را نداشت او بلی را رها کرد با وجود آنکه می دانست که وی تنها شانس او برای شکستن طلسم می باشد .ولی به بلی گفت : برو پیش پدرت ، ولی آینه را با خود ببر تا به یاد من باشی . بلی

بوسیله آن آیینه پدرش را یافت و به خانه برد و از او مراقبت کرد تا خوب شود

یک روز گاستون به همراه کد خدا و اهالی ده به خانه موریس آمد و بلی را تهدید کرد و گفت : پدرت دیوانه شده است و دائم از حیوان مخوف و زشتی صحبت می کند که تو را زندانی کرده بود . اگر با من ازدواج نکنی پدر دیوانه ات را در بند خواهم کرد ! بلی فریاد زد : پدرم دیوانه نیست آن حیوان زشت واقعیت دارد . خودتان در آیینه ببینید ! گاستون با عصبانیت آیینه را از دست بلی قاپید و روی به روستاییان کرد و گفت : این حیوان زشت بچه هایتان را می دزدد! او برای ما خطر دارد و باید او را از بین ببریم!

روستائیان خشمگین سلاحهایشان را برداشتند و به قلعه یورش بردند . آن حیوان زشت از وقتی بلی ترکش کرده بود آنقدر تنها و غمگین شده بود که وقتی گاستون او را وادار کرد تا به بالای قلعه بیاید مقاومت نکرد او وقتی صدای بلی را شنید به سویش دوید و گاستون از فرصت استفاده کرد و خنجر را به پشت حیوان زشت فرو کرد . با وجود درد زیاد به سمت گاستون حمله کرد و گاستون موقع فرار تعادلش را از دست داد و از بالای قلعه به پایین پرت شد .

اما دیگر دیر شده بود و حیوان وحشی از هوش رفت . بلی با صدای بغض گرفته گفت : لطفا نمیر ! من دوستت دارم ! ناگهان موجی سحرآمیز در آسمان تابید و حیوان زشت چشمانش را گشود و در مقابل چشمان حیرت زده بلی آن حیوان زشت به مرد جوان و زیبایی تبدیل شد . بلی باور نمی کرد چه اتفاقی رخ می دهد . شاهزاده گفت : تعجب نکن ! این من هستم ! آنها به قلعه بازگشتند و با هم ازدواج کردند و تمامی اشیای طلسم شده یک به یک به شکل همان خدمتگزاران اولیه درآمدند . شاهزاده یاد گرفته بود که چگونه به دور از خودخواهی به دیگری عشق بورزد و به این علت از زندان طولانی آن طلسم رهایی یافت .






بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد دیو و دلبر :



سایر نظرات :

نظری ثبت نشده است.