قصه سیندرلا





قصه سیندرلابعد از قصه خوندن به بازی و یادگیری بپردازیم




یکی بود ، یکی نبود. سالها پیش در کشوری کوچک دختر مهربان و زیبائی به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد .
 مادر او سالها پیش در گذشته بود و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود ولی پدر هم بزودی از دنیا رفت و دخترک تنها شده بود .


دخترک در خانه پدری خودش مانند یک خدمتکار کرد می کرد و دستورات مادر و خواهرهایش را انجام می داد . او بسیار زیباتر از دو خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین آنها خیلی به او حسودی می کردند .

ولی همه این ناراحتی ها و اذیت ها باعث نشده بود که او ناامید شود.سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار می شد که یک روزی او هم خوشبخت خواهد شد . رفتار او با حیوانات خانه اینقدر خوب بود که تمام حیوانات نیز او را دوست داشتند فقط گربه خواهرها بود که مثل صاحبانش بدجنس بود و سیندرلا را اذیت می کرد .


 یک روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خانه بود زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز کرد متوجه شد که  دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر برایشان آمده است او نامه را به نامادریش داد.حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش برپا کرده و از تمام دختر خانم های زیبا و متشخص دعوت کرده تا در این مهمانی شرکت کنند .خواهران سیندرلا خوشحال شدند در همین موقع سیندرلا از نامادریش خواست که  او را هم به مهمانی ببرند .


  نامادریش گفت  : 'به شرطی می توانی همراه ما بیایی که تمام کارهایت را تمام کنی و بتوانی لباس مناسبی برای مهمانی فراهم کنی تا آنرا بپوشی ' .
 سیندرلا با خوشحالی به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست کند ولی در همان موقع خواهرنش او را صدا کردند تا کارهایشان را انجام دهد .خلاصه تا غروب سیندرلا مشغول آماده کردن لباسهای خواهرانش بود و نتوانست که لباسش را آماده کند. موشهای کوچولو که سیندرلا را خیلی دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادری شدند. برای همین با کمک پرندگان کوچک لباس سیندرلا را آماده کردند .تا سیندرلا بتواند در مهمانی شرکت کند.

یادت نره بعد از قصه بری سراغ  بازی و یادگیری

سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده دید خیلی خوشحال شد و آنرا تنش کرد و  به کنار کالسکه آمد تا همراه بقیه به مهمانی برود .ولی خواهران سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شدند با بدجنسی بهانه آوردند  و لباس سیندرلا را پاره کردند و خودشان تنهایی به مهمانی رفتند.


سیندرلا خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه ، با خودش می گفت : دیگه من هیچ شانسی ندارم هر کاری می کنم باز هم موفق نمیشم  . در همین موقع صدایی شنید که به او می گفت : چرا عزیزم هنوز یک چیز برای تو باقی مانده است و آن امید تو به زندگی است اگر تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم .


 سیندرلا سرش را بلند کرد و پری مهربان را دید و خوشحال شد 
 پری مهربان به او گفت : ' باید عجله کنیم ما فرصت زیادی نداریم او با عصای جادویی خود به کدو تنبلی که در باغ بود زد و وردی خواند و ناگهان آن کدو تبدیل به کالسکه زیبایی شد و چهار موشی که دوست او بودند تبدیل به چهار اسب زیبا کرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتکار او در آورد . حالا نوبت خود سیندرلا بود . پری چرخی دور او زد و عصایش را به حرکت در آورد . ناگهان سیندرلا خود را در لباسی بسیار زیبا یافت وقتی چشمش به گفشهایش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشهای او مثل شیشه بود .


سیندرلا با خود گفت : ' این مثل یک رویا است ' .
 پری به او گفت : ' درست است عزیزم این یک رویا است و مانند همه رویاها  نمی تواند زیاد طولانی باشد تو تا ساعت 12 شب فرصت داری و بعد از آن همه چیز به حالت اولش بر می گردد .سیندرلا از پری تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا شگفت زده شدند و از هم می پرسیدند که این دختر غریبه کیست ؟پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد .

 آنها با هم رقصیدن و آواز خواندن  . پسر حاکم  از سیندرلا خوشش آمد چون متوجه شد  که او  دختر مهربانی  هست . زمان اینقدر زود گذشت که سیندرلا متوجه نشد ، یکدفعه صدای زنگ ساعت برج را شندید و دید ساعت 12 است .

نگران شد و  به سمت پلکان دوید تا از قصر خارج شود ولی در همین هنگام یک لنگه کفشش از پایش در آمد .سیندرلا با سرعت سوار بر کالسکه از قصر دور شد و وقتی ساعت 12 آخرین زنگ خودش را نواخت همه چیز مثل قبل شد ،ولی سیندرلا خوشحال بود که توانسته بود در این مهمانی شرکت کند .

     
 صبح روز بعد حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردند که آن کفشش به پایش بخورد ، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب کفش ازداوج می کند .
 ماموران حاکم , کفش را به پای تمام دختران شهر امتحان کردند تا سرانجام به خانه سیندرلا رسیدند . خواهران سیندرلا هر کاری کردند تا کفش به پایشان برود، نشد که نشد .


 سیندرلا جلو آمد و از وزیر خواست که به او هم اجازه بدهد تا کفش را امتحان کند . خواهران سیندرلا خندیدند و گفتند این امکان ندارد چون او خدمتکار این خانه است ، ولی وقتی وزیر سیندرلا را با آن زیبایی دید اجازه داد تا کفش را بپا کند . پای سیندرلا به راحتی درون کفش جای گرفت.


آنها سیندرلا را به قصر بردند و بزودی جشن بزرگی برای عروسی برپا شد . و سیندرلا بعد از تحمل اینهمه مشکلات به آرزوی خود رسید . و سالها به خوشی زندگی کرد



فروش ویژه نوشت افزار

فروشگاه اینترنتی اسباب بازی

فروش ویژه تحریر و لوازم مدرسه






بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد قصه سیندرلا :



سایر نظرات :

مهشید در تاریخ 1401/05/04 : عالیه ومن خیلی دوسش دارم

سحر در تاریخ 1401/04/28 : خیلی خیلی خوب بود قسمت راببینید!

نفس در تاریخ 1401/01/14 : خیلی خوب بود عالی عالی حرف نداشت دست نویسنده اش واقعا درد نکنه🌹🌸❤️🌺😍😘😘😘

دیانا در تاریخ 1401/01/09 : خیلی عالییییییی بود مرسی از این قصه زیبا🥰🥰😍

محیا‌محمد‌مرادی در تاریخ 1400/12/20 : عالی ‌بود 😍😍😍

قصه سیندرلا در تاریخ 1400/12/03 : خیلی خوب و جالب است من‌خیلی این قصه را دوست دارم

نازنین زهرا عزیزی در تاریخ 1400/12/02 : بنظر من آدم اگه اول سختی بکشه بعدش به راحتی برسه خوبه مثل سیندرلا

عسل در تاریخ 1400/11/24 : خیلی خوب و عالی بود👌👌

یلدا در تاریخ 1400/10/21 : عالی بود و خیلی قشنگ بود من تاحالا همچین قسته ی زیبا و دال انگیز نشنیده بودم و من خیلی قسته رو دوست دارم خیلی خیلی از ساختار این قسته ساز تشکر میکنم و خیلی خیلی جالب و دل انگیز بود ممنونم از سازندش 🙏

سیما در تاریخ 1398/07/29 : خیلی داستان زیبا بود

میترا در تاریخ 1398/07/23 : اولش غمگین بودولی بعد خیلی خیلی عالی بود ممنون از نویسنده قصه

نر گس ایمانی در تاریخ 1398/01/19 : سیندرلا چه داستانی زیبا بود باز باان حال می خواهم داستانش وهم فیلمش هم ببینم

احسان در تاریخ 1397/11/14 : عالی بود

علی در تاریخ 1396/07/27 : شنیدنی