قصه نوجوان، چوپان و فرشته



دخترای قشنگم کلی عروسک و فرشته های مهربون داریم. روی عروسک کلیک کن

پیرمردى بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت. هرکس به او مى‌رسید آزارش مى‌داد و اذیتش مى‌کرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى نمى‌رسید. بعد از مدتى پدر مرد و چون چیزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مى‌برد. چیزى نگذشت که چوپان‌هاى دیگر او را از زمین‌هاى پر علف بیرون کردند و او ناچار شد گله ی کوچک خود را در جاهاى دور، در کوه‌ها یا در جنگل‌ها بچراند. یک روز در جنگل مشغول چراندن گوسفندان بود. ناگهان چشم‌اش به زنى زیبا افتاد که زیر درخت بزرگى خوابیده بود. زنى بود که در میان زنان ده هرگز ندیده بود. لباس عالى و قیمتى بر تن، کفش‌هاى گران‌ قیمت بر پا داشت و گیسوان مشکى و بلندش هم افشان شده بود و چون سایه درخت برگشته بود، آفتاب نیمروز بى‌رحمانه گونه ی قشنگ او را مى‌سوزاند. پسرک مبهوت زیبائى زن شده بود و دلش سوخت و شاخه‌هائى از درخت‌ها که برگ داشتند برید و آهسته سایبانى بالاى سر آن زن درست کرد، اما چیزى نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بیدار شد و سایبان را دید و وقتى که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را دید و گفت: چطور شد که به فکر آسایش من افتادی؟

پسر گفت:چون دیدم اهل اینجا نیستى فهمیدم راه گم کرده‌اى و خسته هستی، دلم سوخت و حیف‌ام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند. آن زن که فرشته بود، از این جوان و مهربانى‌اش خوش‌اش آمد، گفت:  معلوم مى‌شود که آدم خوبى هستى حال عوض این خوبى که به من کردى هر چه می خواهی از من بخواه!

جوان گفت: من احتیاج به چیزى ندارم، ولى اگرمى‌خواهى به من کمک بکنى مرا نیرومند کن، تا گوسفندان خود را هرجا دلم بخواهد بچرانم و کسى نتواند اذیتم کند.

فرشته گفت: خوب هر چه خواستى شد.

حالا زور خود را آزمایش کن.

جوان رفت نزدیک درختى که تا اندازه‌اى سنگین بود و آن را گرفت و با یک زور از ریشه کند.

بعد فرشته گفت: حالا برو آن سنگى را که روى تپه ی بالاى ده قرار دارد تکان بده. جوان رفت و به تخته سنگى که فرشته نشان داده بود فشار آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد.

فرشته فریاد زد: چه مى‌کنی؟ مواظب باش اگر بیشتر فشار بیاورى و سنگ از جاى کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسید مواظب باش که از زورت در موقع لازم و به منفعت مردم در کارهاى نیک استفاده کنی، کسى را نیازار و با کسانى که به مردم ظلم مى‌کنند جنگ کن.

فرشته این را گفت و ناپدید شد. جوان از آن روز پهلوان پرزورى شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهاى مردم و آسایش اهالى ده استفاده کرد و نمى‌گذاشت کسى اشخاص ضعیف را آزار و اذیت کند.

فروشگاه اینترنتی اسباب بازی

فروش ویژه تحریر و لوازم مدرسه







بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد قصه نوجوان، چوپان و فرشته :



سایر نظرات :

سارا در تاریخ 1399/01/12 : عالی😍♥️

مهسا نوری در تاریخ 1399/01/04 : خیل خوب و عالی بود من که دوست داشتم ۱۳۹۹

نا شناس در تاریخ 1398/11/08 : سلام خیلیییی خوب بود فقط یکبار که بخونی عاشقش میشی واقعا فوق العاده بود عالی خیلی خوبه لطفا بازم از این داستان ها بگذارید داستان پند آموزی بود و زیبا😊

فاطمه در تاریخ 1398/11/05 : خیییلی خوب بود عااالی حررف نداشت 😍😍👏 منتظر قصه های بعدیتون هستیم

دیبا در تاریخ 1398/11/03 : عالی بود

آرین در تاریخ 1398/08/12 : داستان خوبی بود.ممنون

ناصر در تاریخ 1398/07/01 : سلامقصه بسیار دلنشین بود و برای فرزندم پرهام نازنین خواندم.بسیار سپاسگزارم

فاطمه در تاریخ 1398/04/11 : سلام .خیلی خوب بود واسه کوچولوم خوندم

ملیکا در تاریخ 1398/03/23 : بسیار زیبا بود

نگین در تاریخ 1398/01/18 : بد نبود اما خوب هم نبود ولی در کل متوسط

علی در تاریخ 1398/01/04 : بدنبود

پارمیسا در تاریخ 1397/12/27 : عالی بود

پارمیدا در تاریخ 1397/12/27 : خیلی خوب یعنی یک بار بخونی عاشق میشی

سمامحبیان در تاریخ 1397/12/12 : قصه ی زیبایی بود و پندآموز....مرسی

دیانا ه‍ستم در تاریخ 1397/08/28 : عالی فوق العاده عاااااااااااالی

محمد در تاریخ 1397/08/08 : مرسی، بازم ازین داستانها بگذارید

انیما در تاریخ 1397/05/03 : خیلی داستان قشنگی بود

میثاق در تاریخ 1396/07/12 : خیلی خوبه