موش و گربه



موش و گربه

از داستان‌های کلیله و دمنه

در دل جنگل در زیر درختی زیبا ، موشی تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشید بیدار می شد و در پی جمع آوری غذا بود ، تا شب فرا می رسید و به لانه می رفت ، می خورد و استراحت می کرد . کمی آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه ای زندگی می کرد . گربه ای چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . یک روز صبح که موش طبق معمول برای کار روزانه از لانه بیرون آمد ، چیز عجیبی دید . گربه در دام صیادی گیر افتاده بود . حالا دیگر او می توانست با خیال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بیرون بیاید . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهی کرد . ناگهان یادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت که آن را ببندد ، اما چشمش به راسویی افتاد که دورتر از درخت در کمین او نشسته بود . سر جایش میخ کوب شد و جلوتر نرفت . به بالای درخت نگاهی انداخت . دید جغد بزرگی روی شاخه درخت ، منتظر فرصتی است تا او را شکار کند . ترسش بیشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه می توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . ناامیدانه گفت : ” از همه طرف ، خطر مرا تهدید می کند . باید عقلم را به کار بیندازم و فکر اساسی بکنم . در این وضعیت ، بهترین و عاقلانه ترین راه این است که با گربه از در آشتی در آیم . هرچه باشد او در دام است و خطرش برای من کمتر است . از طرفی تنها کسی که می تواند به او کمک کند ، من هستم . شاید نیاز ما به یکدیگر ، موجب نجات مان شود . ” موش در فرصتی مناسب به سمت گربه دوید و نزدیک او ایستاد . نفسی تازه کرد و گفت : ” سلام همسایه عزیز ! چه اتفاقی افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهی به او کرد و گفت : ” می بینی که در بند و بدبختی گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتی و آرزو می کردی ” . موش گفت : ” شرط انصاف نیست که این گونه قضاوت کنی . من هم از دیدن تو در این دام ناراحتم و دلم می خواهد کاری برایت انجام دهم . درست است که کینه و دشمنی بین ما غریزی است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسیریم . تو در دام گرفتار هستی و من در خطر شکار، راسو و جغد هر دو می خواهند مرا بخورند ، اما تا زمانی که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازی به مرا ندارند . اگر قول بدهی که مرا از خطر این دو دشمن برهانی ، من هم قول میدهم که قبل از آمدن صیاد ، تو را از دام نجات بدهم . این را بدان که در مرام من بی وفایی جایی ندارد و تو هم باید عهد ببندی . اعتماد ، ریسمان محکمی است که هر دو می توانیم برای رهایی از دام به آن تکیه کنیم . ” گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهای موش ، راستی و صداقت می دید . هر دو در دام بودند ، چاره ای نداشت و باید اعتماد می کرد . هرچه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صیاد از راه برسد . آنوقت هیچ راهی برای فرار نداشت . به موش گفت : ” از حرفهای تو بوی درستی و راستی می آید . حرفت را قبول می کنم . شاید خواست خدا بود که هر دو گرفتار شویم تا این ، وسیله ای برای دوستی شود و ما برای همیشه کینه و دشمنی را کنار بگذاریم . من به تو اطمینان می دهم که به تو خیانت نکنم . همانطور که من به حرفهایت اعتماد کردم ، از تو می خواهم به من و گفته هایم ایمان داشته باشی . من از امروز تو را دوست خود می دانم . ” موش با خوشحالی گفت : ” حالا که پیمان دوستی بستیم ، از تو یک خواهش دارم . ” گربه گفت : ” چه خواهشی داری ؟ بگو . ” موش گفت : ” باید وقتی که من به تو نزدیک می شوم ، طوری رفتار کنی که راسو و جغد متوجه بشوند که بین من و تو دوستی عمیقی است و از خوردن من ناامید شوند و بروند . آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود . ” گربه حرفهای موش را پذیرفت و موش را صدا زد تا به سویش برود . وقتی موش به گربه نزدیک شد ، گربه با پنجه هایش که به سختی از تور بیرون می آمد ، سر او را نوازش کرد . این اولین بار بود که دست گربه به موش می خورد . موش ترسیده بود ، اما این کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمی توانند به موش آسیبی برسانند .

وقتی جغد و راسو ناامیدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جویدن تور کرد . گربه او را نگاه می کرد و از اینکه موش اینقدر آرام آرام کار می کرد ، عصبانی بود . به خودش گفت : ” شاید پشیمان شده و دلش نمی خواهد مرا از بند نجات دهد . گربه همانطور که حرص می خورد ، به موش گفت : ” تو را در این کار خیلی جدی نمی بینم ، شاید حالا که نجات پیدا کرده ای ، گرفتاری مرا هیچ می گیری . می خواهی صیاد بیاید و خودت هم فرار کنی . اما بدان که این کار از وفا به دور است . اگر به قول و پیمانی که بسته ای پایبند هستی تا صیاد نیامده بندهای مرا پاره کن . ” موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره می کرد ، گفت : ” من بی وفا نیستم و به عهدم پایبندم ، اما عاقل کسی است که خیر و صلاح خودش ر

ا هم در نظر بگیرد و راه گریز و فراری را باز بگذارد . من هم این کار را می کنم . بی وفا نیستم ، اما شرط عقل را نگه می دارم و راه فراری را هم برای خود باز می گذارم .” گربه گفت : ” چگونه ؟ ” موش گفت : ” از اینکه یکباره تمام بندهای تو را نمی برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما این کار هم دیوانگی است . تمام حلقه ها را می برم و فقط یک حلقه را باقی می گذارم که آن هم برای حفظ جان خودم است . آن حلقه را زمانی می برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برایت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتوانی به من آزاری برسانی . ” موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . یکی دو ساعت گذشت . موش تقریبا ً بریدن بندها را تمام کرده بود و یک بند باقی مانده بود . صدای پایی شنید . گربه به وحشت افتاد و نیم خیز شد . موش اطراف را نگریست و مرد صیاد را دید که قدم زنان به سراغ صید می آید . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جوید . صیاد تا موش و گربه را دید ، قدمهایش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر می کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالای درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزید . مرد صیاد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بیرون آمد و با احتیاط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگی بود . ناگهان صدایی شنید : ” سلام ” . صدای گربه بود که از فاصله ای دور به او سلام می کرد . هر دو ایستادند . گربه گفت : ” موش عزیز ، دوست دیروز من ، چرا جلوتر نمی آیی ؟ من برای لطف دیروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمی آیی تا راحت تر با هم صحبت کنیم ؟ مگر دیروز پیمان دوستی با هم نبستیم که کینه و دشمنی را کنار بگذاریم و در کنار هم زندگی کنیم . چرا می ترسی ؟ من دیگر با تو کاری ندارم و به عهد خود پایبندم . کار دیروز تو بسیار ارزشمند بود و من نمی توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که دیگر با تو کاری نداشته باشم . به من اعتماد کن . ” موش از دور گفت : ” حرفهای دیروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمی گفتی . در آن شرایط تو با صداقت حرف می زدی ، اما حقیقت آن است که دوست را برای آن دوست می نامند که می توانند به او امید بندند و وحشتی هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن می گویند که از او رنج و بدی می بینند . آن کسی که دشمنی او ، اصیل و واقعی باشد ، به ناچار به اصل خود باز می گردد . روشن است که برای من هیچ حیوانی دشمن تر از تو نیست . اگر امروز از تو فرار می کنم ، طبیعی است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن می سازد ، چون چاره ای غیر از آن ندارد ، ولی وقتی نیازش برطرف شد ، از او کناره می گیرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهایش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خیال.

 





بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد موش و گربه :



سایر نظرات :

نظری ثبت نشده است.