ناخدا و مرغ دریایی



سلام به بچه های ناب

سلام به بچه های خوب

سلام به بچه های تاپ
سلام به بچه های توپ
به بچه های مثل گل
تر و تمیز و تپل مپل
یا اون هایی که لاغرن
توی همه کارا سرن
از وب سایت بازی دان
که هست برای کودکان
یه قصه داریم براتون
که درد نیاره سراتون
بنشین و گوش کن و ببین
که دنیا بوده این چنین
***
یه روزی از اون روزا
که نبود مثل حالا
اونورِ قلّۀ فکر
پشت منطق بلند
عالَمی که خواب به اون جا می رسید، رویا از اون جا میومد
سرزمینی بود عجیب
هم عجیب و هم غریب
همه چیش فرق می کرد
خورشیدش رنگین کمون، هفت رنگ بود!
گاهی وقتا زرد و، گاهی وقتا آبی
بعضی وقتا سبز و، گاهی ام بیرنگ بود
ماه هم اصلاً نداشت!
چون همیشه روز بود
زمانی وجود نداشت
همیشه امروز بود!
توی این جهان زیبا همه چیز عالی بود
اما عیبش این بود که همه تکراری بود
همیشه، همیشه بود!
مردم شهر چه بی اندازه اهل سکوت اهل رکود
همه مثل هم بودن
نه کسی می خندید، نه کسی گریه می کرد
همه در جا می زدن
هیچ کسی فکر نمی کرد که بشه کاری کرد
هیچ کسی خبر نداشت، که جهان بی حد بود
دور این دشت خیال
گِرد این زمین امن
مرزی از بی خبری تنیده بود
اما حتی اونجا
یک نفر بود که با بقیه خیلی فرق می کرد
اون یه مرد با خدا
بود به اسم ناخدا
ناخدا یه کشتی داشت
کشتی ای از جنس نور
لنگری از جنس سنگ
بادبان های بلندی که از ابریشم اعلا بودن
ناخدا کشتی رو لنگر زده بود
خودشم همیشه در ساحل بود
ناخدا یادش نبود
که پس از کدوم طلوع
از پس کدوم شروع بود که اونجا می نشست
همیشه همون جوری همون قدی
با همون سن و لباس
توی ساحل می نشست رو شن ها
خیره می شد به اون خط طویلی که بهش می گن افق
با خودش فکر می کرد
پشت این دریا چیه؟
آخر این همه امروز چی چیه؟
ناخدا دلش می خواست
بره و ببینه و بگرده سردراره
اما یک عالمه نه توی سرش بود به جای یه آره
همیشه دنبال اون چیزی بود
که بهش می گن دلیل
مثلاً اینکه مسافری بیاد از راهی
بگه من رو ببر از این ساحل
ببر از این تکرار این همه دور باطل
ناخدا بلد نبود کاری کنه بی علت
مثلاً خوبی کنه بی منت
همیشه حتما  باید یکی می بود
تا می خواست که ناخدا کاری کنه
چیزی رو برداره، چیزی رو بگذاره
کسی رو یاری کنه
یه روزی که ناخدا طبق روال
غرق در فکر و خیال
روی نیمکت توی ساحل به افق نگاه می کرد
ناگهان دید یه پرنده قشنگ
یه پرنده سفید با نوک زرد، بال سیاه
داره میاد از اون دوردورا، از اون راه
اومد و اومد و اومد تا دیگه بال هاشو بست
فرود اومد توی ساحل، عدل رفت کنار ناخدا نشست
ناخدا عجیب و حیرون
نسبتاً هول و پریشون پرسید:
ببخشید شما؟
گفت مرغ دریایی! و شما؟
ناخدا گفت ناخدا!
باز پرسید ببخشید شما؟
شما که با اون پرا
می پری روی هوا
کجا بودی از کجا ها اومدی؟
بگو از اونور دریا اومدی
مرغ دریایی گفت:
بله از اونور دریا اومدم
بلکه از اونورِ اونورتر دریا اومدم!!
هفت دریاست و هفتا خشکی
من از اونور هر هفتا اومدم
ناخدا دیگه تحملی نداشت
دیگه طاقت تأملی نداشت
گفت زود برام بگو هر چی دیدی
هر چی گفتی و هر اونچه شنیدی
من از این بی خبری خسته شدم
مثل تو منم پرندم ولی پر بسته شدم
این جهان چون قفسی از عادتاس
میله های این قفس
تنبلی و ترس و تقلید و ریاس
آدما اینجا اسیر عادتن
همیشه در پی روزمرگی های راحتن
مرغ دریایی گفت:
اونور بی خبری
پشت مرز این بهشت تنبلی
وقتی از این همه عادت بگذری
روزمرْگی که شده روزمرِگی
یه جهان دیگه است
یه جورای دیگه است
هیچ اجباری نیست
هیچ تکراری نیست
فقط اینکه یه نفر خودش بخواد
که به یه راهی بره یا که نره
که به دریا بزنه یا نزنه
کوه ها رو طی کنه یا نکنه
بره تو دل کویر یا جنگل
آدم شادی باشه یا تنبل
ناخدا گفت یعنی چی خودش بخواد؟!
مرغ دریایی گفت:
توی دنیای اونا، همشون نقاشن
می تونن هر چی که می خوان بکشن
هر کسی پا می ذاره به دنیاشون
دفتری می گیره از جنس زمان
که بهش می گن عمر
یه بغل مداد رنگی می گیره
که به اسم تصمیم، یا به نام انتخاب می شناسنش
بعد شروع می کنه رو برگۀ عمر
با قلم های ظریف انتخاب
نقش و طرحی می زنه
خوب و بد یا زشت و زیبا می کشه
ناخدا قهقهه زد!
گفت: می دونستم
که می شه کاری کرد
که می شه رفت به جای موندن
هم می شه طرح نشستنُ کشید
هم می شه نقشی کشید، از یه کشتی رو تو دریا روندن
باز پرسید که مرغ دریایی
تو که اونجاها رو گشتی
تابلوهای عمرُ دیدی
آدمای اون دیار
توی هر وادی و اقلیم
با مداد رنگی تصمیم
چه چیزایی می کشن؟
یا چه طرحی می زنن؟
مرغ دریایی گفت:
بعضیا با همه رنگا
سبز و نارنجی و آبی
زرد، نیلی، عنابی
می کشن نقشای رنگی
دوستی، عشق، هنر به چه قشنگی
می کشن سلامتی، علم، ترقی، بیداری
حرکت، رو به جلو، هوشیاری، همکاری
نقش یک پروانه که پیله ها رو پس زده
نور پاشیدن ماه به آسمون شب زده
نقشی از یه کرم شب تاب که در حد خودش
یه چراغه که به تاریکی شب رکب زده
اینا وقتی دفترای عمرشون تموم می شه
مثل یک قالی چهل تیکۀ رنگارنگ زیبا
همش از حریر و دیبا می مونه که هر ورق
یک اثر، یک شاهکار هنری، یک تابلو
یک گنجینه پر از نقش و نگار
پر از ایده، آفرینش و همیشه سیار
تا ابد بدون مرگ همپای خورشید می مونه
مرغ دریایی با ناراحتی ادامه داد:
ناخدا یادت باشه
بعضیا هم هستن
جعبه مدادرنگی رو کنار انداختن
مثل اونایی که کشتی رو نه بر آب، که به خاک انداختن
دفتر فرصتا رو یکی یکی ورق زدن
اما نقشی نکشیدن یا فقط با مشکی قلم زدن
دیگه تو دفتراشون کاغذی نیست
ناخدا  یادت باشه
وقت بازی، بازی
اما وقت رفتن، فرصت بازی نیست
ناگهان و بی خبر
ناخدا از جا جست!
یه جورایی که تو گویی با خودش بلندبلند فکر می کرد
گفت: من باید برم
کوچ می کنم از این ساحل راحت
من از این دیار عادت
می زنم به قلب دریای «همیشه»
طوفان های «نمی شه»
موج گردن کش «کار، کار تو  نیست و برگرد»
گرداب هاب عمیق «خیلی رفتن و نشد!»
می رم و می رم و می رم برسم به سرزمین آفرینش
با مدادرنگی تصمیم برگه های عمرمُ پر می کنم تا آخرینش
مرغ دریایی گفت: یادت باشه
ناخدا اگه ندونی کیستی
وهم بودن داری اما در حقیقت نیستی!
پس برو تا خودتو پیدا کنی
توی تلخی، توی تندی، توی ترشیْ شیرینی
آفریدن، خلق کردن، ساختن
مثل آیینه ای تا خودتو توش ببینی
هم بهارُ دوست بدار و هم تابستونُ ببین
هم به برگ زرد پاییز سر بزن
هم پای حرفای برفای زمستونی بشین
هم بذار با خنده هات غصه و غم فراری شه
بعضی وقتا هم بذار اشکا رو گونه ات جاری شه
هم بخواب و هم بشین و هم بایست و هم برو
هم بکار و هم بدار و هم بچین و هم درو!
هم با روز حرف بزن و گرمایخورشید بِچِش
هم شبُ بفهم و ماه شب چاردهُ بکش
پس برو قطب به قطب، نصف النهار نصف النهار
گرمسیر و سردسیر، هم پیاده هم سوار
کشف بیرون تا درونتُ کشف کنی
مثل اقیانوس آبی روحتُ ژرف کنی
ناخدا گفت: نباید توی این بادیه پوسید
مرغ دریایی رو در بغل گرفتُ سخت بوسید!
کوله باری که همیشه کنج خونه بود برداشت
اولین قدم رو برعرشۀ کشتی که بگذاشت


رفت تا روح بزرگ خودشُ درک کنه
تا برای نو شدن، بودنشُ ترک کنه
آره بچه های خوبم همگی تون ناخدایین
همه از خاک بهشتین همه از روح خدایین
سوی روشنی فردا، اسب امیدُ بتازین
بزنین به قلب دریا، حرکت کنین، بسازین

........

نویسنده علیرضا گرامی زاده گان






بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد ناخدا و مرغ دریایی :



سایر نظرات :

نظری ثبت نشده است.